سریال
با هفتاد و نهمین قسمت از مجموعه پیشنهاد فیلم آخر هفته DLfars برای آخر هفته، همراه شما عزیزان هستیم. در این عنوان ، هر هفته به معرفی چند فیلم برتر که حتما باید دیده شوند، از نگاه DLfars میپردازیم و آنها را به شما عزیزان معرفی میکنیم. ممکن است شما نیز برخی از این فیلم ها را دیده باشید و یا حتی اسم بعضی از آنها را نشنیده باشید! در هر صورت تمامی فیلم هایی که معرفی میشوند، از نگاه DLfars، عناوین فوق العاده جذابی هستند. در ادامه به معرفی چند فیلم پیشنهادی DLfars برای آخر هفته شما میپردازیم، همراه ما باشید.
I Am Legend غالب فیلمهایی که در یک دنیای آخرالزمانی گرفتارشده به زامبیها یا موجوداتی شبیه به آنها روی یک یا چند کاراکتر تمرکز میکنند، طراحی صحنه و جلوههای ویژهی میدانی و کامپیوتری قدرتمندی ندارند. ولی I Am Legend که در زمان اکران از یک ستارهی سینمایی در نقش اصلی و بودجهای به نسبت بهتر بهره میبرد، بارها در خلق سکانسهای شلوغ و جذبکننده از لحاظ بصری و به نمایش گذاشتن تصویری گسترده از دنیای نابودشدهی خود موفق ظاهر شد. اصلا شاید یکی از نقاط قوت اصلی I Am Legend در مقابل The Last Man on Earth و The Omega Man که دو اقتباس دیگر انجامشده از رمان نوشتهشده توسط ریچارد متیسون بودند، استفاده از تکنولوژیهای سینمایی قدرتمندتر باشد.فیلم در نسخهای تقریبا خالی از سکنه و کموبیش نابودشده از شهر نیویورک جریان دارد؛ شهری پرشده از اتومبیلهای بدون صاحب، علفهای رشدکرده در هر گوشه و کنار و جلوههایی حداقلی از زندگی حیوانات. انگار در دنیای I Am Legend طبیعت حق خود را از شهرهای مدرن پس گرفته است. در این بین یک مرد و سگ او مشغول نبرد دائمی برای زنده ماندن در روزهای ساکت و شبهای پر سروصدا هستند. ولی قصهی آنها از جایی به بعد پیچیدهتر از سطح انتظار درصد قابل توجهی از تماشاگرها میشود و البته که نقشآفرینی ویل اسمیت نیز کمک شایانی به روایت اثرگذارتر و پرکششتر فیلمنامه کرده است.
I Saw the Devil اگر بعد از دیدنِ «اُلدبوی» (Oldboy)، ساختهی پارک چان ووک فکر میکنید که غایتِ فیلمهای انتقاممحورِ کرهای را دیدهاید، باید بهتان خبر بدهم که پس حتما با شخصِ «من شیطان را دیدم» آشنا نشدهاید. و راستش را بخواهید کمی بهتان حسودی میکنم؛ نه فقط به خاطر اینکه دوست داشتم حافظهام پاک شود تا بتوانم آن را از نو ببینم، بلکه به خاطر اینکه بعد از دیدنِ آن احساس میکنید که بخشی از روحتان برای همیشه سیاه شده است. از قدیم گفتهاند هیچکس مثل کرهایها فیلمهای ژانر نمیسازند و اگر فقط یک نفر بتواند روی دستِ آنها بلند شود، خود کرهایها خواهند بود. و تنها مدرکی که برای اثباتِ این ادعا لازم است، «من شیطان را دیدم» است. پس شاید «اُلدبوی» حکمِ مشهورترین نمایندهی تراژدیهای خشونتبارِ سینمای کرهجنوبی را داشته باشد، اما خون و خونریزیهای «اُلدبوی» در مقایسه با «من شیطان را دیدم»، بچهبازی هستند. احتمالا هیچ داستانی به اندازهی ایدهی سادهی «مردی در جستجوی انتقام»، بدویتر و جذابتر نیست. گرچه از آغازِ سینما تاکنون، انتقام بهعنوان انگیزهبخش و ساختارِ داستانگویی، قدرتِ تریلرها و فیلمهای ترسناکِ بیشماری را در مسیر رسیدنِ به نتیجهگیری خونآلودشان تأمین کرده است، اما به ندرت میتوان فیلمی مثل «من شیطان را دیدم» را پیدا کرد که از چنین مسیرِ سادیستی و دردناکی برای صحبت دربارهی بیهودگی انتقامجویی عبور کرده است؛ این فیلم در بیپردهترین حالتِ ممکن بهمان یادآوری میکند وقتی نیاز به رضایتمندی شخصی، عدالتجویی را تحتشعاع قرار میدهد، همه به نابودی کشیده میشوند و هیچکس فارغ از اینکه چقدر بیگناه است، از ویرانی جان سالم به در نخواهد بود. چویی مین-سیک که اتفاقا نقشآفرینی شخصیتِ اصلی «اُلدبوی» را برعهده داشته، در اینجا نقشِ یک راننده اتوبوسِ مدرسه به اسم جانگ کیونگ-چول را ایفا میکند؛ کسی که نیازِ غیرقابلکنترلی در زمینهی کُشتن و تکهتکه کردنِ زنان جوان احساس میکند. او بعد اینکه نامزدِ یک مامورِ سرویسِ مخفی به اسم کیم سو-هیون را میرباید و به قتل میرساند، تحتِ تعقیبِ کیم سو-هیون قرار میگیرد. کیم فقط به یک چیز فکر میکند: انتقام. هم برای آزاد کردنِ خشم و تنفرِ خودش و هم برای آرام کردنِ قلبِ شکستهی پدرزنش که رئیس پلیس است. در اکثرِ فیلمهای انتقامجویانه، بیشترِ زمانِ فیلم به چالشهای یافتنِ قاتل اختصاص دارد، اما «من شیطان را دیدم» فرق میکند. کشفِ هویت و گرفتنِ مچِ قاتل خیلی سریعتر از چیزی که انتظار داریم اتفاق میافتد؛ چرا که این فیلم دربارهی این نیست که آیا کیم قادر خواهد بود قاتل را پیدا کند یا نه؛ بلکه دربارهی این است که وقتی قاتل را پیدا کرد، با او چه کار خواهد کرد. طبیعتا هدفِ کیم دادگاهی کردنِ قاتل نیست، اما کُشتنِ سریع او هم نیست. در عوض کیم قصد دارد زجر کشیدنِ قاتلِ نامزدش را چه از لحاظ روانی و چه از لحاظ فیزیکی به چشمانِ خودش ببیند؛ او میخواهد طی یک موش و گربهبازی، آنقدر قاتل را از لحاظ فیزیکی شکنجه کند و آنقدر از لحاظ روانی تحتفشار قرار بدهد که او به غلط کردم غلط کردم بیافتد. او میخواهد کاری کند تا قاتل درد و رنج و ترسِ مقتولهایش را احساس کند؛ کاری که تا قاتل نیز مثل مقتولهایش همیشه از ترسِ نگاهی که تعقیبش میکند و نمیگذارد یک آب خوش از گلویش پایین برود، آرامش نداشته باشد. شاید در ابتدا دیدنِ زجر کشیدنِ قاتلی که تا همین چند دقیقه پیش اعمالِ هولناکی را از او دیده بودیم هیجانانگیز باشد، اما فیلم به تدریجِ خطِ جداکنندهی پروتاگونیست و آنتاگونیست را کمرنگ و کمرنگتر میکند. کمکم متمایز کردنِ شکارچی و قربانی غیرممکن میشود. شاید برای دیدنِ انتقام آمده باشیم، اما از یک جایی به بعد به این نتیجه میرسیم که «دیگه کافیه». اما از آنجایی که داریم دربارهی فیلمِ ترسناکی دربارهی وحشتِ گلاویز شدن با شیطان و زُل زدن به درونِ چشمانش صحبت میکنیم، پس هرگز هیچ چیزی کافی نیست. کیم برای وارد کردنِ درد و رنجِ مشابهای روی قاتلِ نامزدش و لذت بردن از آن، باید خود به شیطانی که قادر به لذت بردن از درد و رنجِ تحمیل کرده به دیگران است تبدیل شود. «من شیطان را دیدم» کلکسیونی از لحظاتِ وحشتناک است؛ از تلبار کردنِ جنازهی آدمها روی یکدیگر تا آدمخواری؛ از جمجمههایی که با میله و چکش متلاشی میشوند تا وقت گذراندن در قصابی شخصی یک قاتل؛ اما شاید هیچ چیزی ترسناکتر از تماشای سقوطِ تراژیکِ یک انسان به اعماقِ جهنم برای دیدنِ ترس در چشمانِ خالی از احساسِ شیطان نیست.
Black Swan یکی از موتیفهای تکرارشونده در فیلمهای ترسناکِ ، ترسهای نشات گرفته از ذهنِ متزلزل و آشفتهی خود کاراکترهاست؛ آنها در آن واحد قربانی و مهاجم هستند؛ آنها به هر جای دورافتادهای که فرار کنند و در هر مکانِ مستحکمی پناه بگیرد، محتوای سمی داخلِ جمجمهشان را نیز همراهبا خودشان حمل میکنند. اما اگر یک فیلم وجود داشته باشد که تکاندهندهتر از هر فیلمِ دیگری در این فهرست به این ترس میپردازد، آن «قوی سیاه» است؛ چیزی که البته با نیمنگاهی به کارنامهی خالقش چندان تعجببرانگیز نیست. دارن آرنوفسکی فیلمسازی است که بارها با امثالِ «پی»، «کشتیگیر» یا «مرثیهای برای یک رویا» (که سومی خودش یک پا فیلم ترسناک است) ثابت کرده که مهارتِ ویژهای در جراحی کردنِ مغزِ انسان دارد و او با «قوی سیاه»، هیجانانگیزترین اتاقِ عملش را برپا میکند. کاراکترهای فیلمهای آرنوفسکی همه بهنوعی بهطرز بیمارگونهای معتاد هستند و تمام فکر و ذکرشان درگیر یک چیز شده است و این موضوع تاکنون به اندازهی «قوی سیاه» اینقدر هولناک نبوده است. «قوی سیاه» که بهطرز نبوغآمیزی از ابتدا تا انتها روی محور زیبایی و وحشت حرکت میکند، روایتگر عشقی متحول شده به یک عقدهی روحی است که درنهایت به کاتالیزورِ سلسله اتفاقاتی که به یک خودتخریبی تمامعیار منتهی میشود تبدیل میشود. داستان پیرامونِ دخترِ جوانی به اسم نینا میچرخد؛ یک رقاصِ بالهی بااستعداد و ماهر اما سادهلوح و معصوم که برای بازی کردنِ نقشِ لطیف و ظریفِ شخصیتِ قوی سفید در نمایشِ بعدی شرکتش، ایدهآل است. نینا اما در حالی دوست دارد نقشِ شخصیتِ حیلهگر و شیطانی قوی سیاه را بازی کند که قادر نیست بهطرز متقاعدکنندهای پرسونای تاریکِ این شخصیت را اجرا کند. بنابراین نینا در تلاشِ دیوانهوارش برای قرار گرفتن در فضای ذهنی تاریکِ کاراکترِ قوی سیاه، کمکم عقلش را از دست میدهد و درنهایت طرفِ تاریک و هولناکش را به قیمتِ از دست دادن همهچیز کشف میکند. نینا در رقابت با همکارش لیلی که خطر و شکوفایی جنسی کاراکترِ قوی سیاه را نمایندگی میکند، از خود بیخود میشود. خیلی طول نمیکشد که نینا توهم میزند؛ نقاشیها حرکت میکنند، چهرهها تغییرشکل میدهند، زخمهایی روی پوستش پدیدار میشوند، دلهره و پارانویا تمام ارتباطاتش را زهرآگین میکند، بدنش شروع به تغییر کردن میکند، پرهایی از روی سطحِ بدنش جوانه میزنند و بالهایی از کتفهایش بیرون میجهند. نینا توسط نقشش جنزده شده است. نتیجه داستانی است که به جدالِ احساساتِ متناقض تبدیل میشود؛ «قوی سیاه» در آن واحد همچون یک کابوس، پریشانکننده است و همچون یک جفت لبهای سرخ، اغواگر است؛ یک لحظه همچون تماشای دلبریهای یک رقاصِ باله، افسونکننده میشود و لحظهای دیگر لبریز از درد و قتل و خصومت. «قوی سیاه» روایتگرِ شرارتِ فریبندهای به اسمِ احساس بینقصبودن کردن است که ترسناک است، اما واقعیت این است که فقط به این دلیل اینقدر زیبا است چون سوختش را از وحشت تأمین میکند؛ دربارهی احساسی که میدانیم نهایتش چیزی به جز خودویرانگری نیست، اما نمیتوانیم جلوی خودمان را از هیپنوتیزمشدن توسط چشمانِ افعیگونهاش بگیریم. آرنوفسکی با ترکیب ماهیتِ مریضِ فیلمهای ابتدایی دیوید کراننبرگ، پارانویای بیسروصدای تریلرهای رومن پولانسکی و تدوینِ نازکبُینِ انیمههای ژاپنی به یک تجربهی منحصربهفرد دست یافته است. کارگردانی آرنوفسکی که در آن واحد سراسیمه و بهطرز شوکهکنندهای دقیق است، به این معنی است که به همان اندازه که با کاراکترهایش صمیمی میشود، به همان اندازه هم به لحظاتِ سیال و سلیسی از درهمتنیدگی تصاویرِ پُرهرج و مرج و موسیقی کلاسیکِ تسخیرکنندهی کلینت منسل دست یافته است. درواقع گویی دوربین روی شانههای نینا سوار شده است. نتیجه فیلمی است که به مثابهی تماشای شکنجه شدنِ یک گنجشک، به احساساتتان هجوم میآورد. راهروهای باریک، واگنهای مترو، فضاهای بازِ اما خالی شهری، هرکدام به نوعِ خودشان بیمناک هستند؛ شاید یک شخصِ تک و تنها به سمت تو قدم برمیدارد یا شاید هم هیچ جنبدهای در اطرافت دیده نمیشود؛ چه تنها باشی و چه در میان دریایی از انسانها، احساس امنیت نمیکنی. «قوی سیاه» فیلمی پُر از خون و خونریزی نیست، اما خشونتِ بیسروصدای خودش را دارد؛ ناخنهای شکستهی شصتِ پا؛ ناخنهای پارهشده؛ استخوانهای خسته؛ بدنهای کبود و کوفته؛ زخمهای عمیق. و از همه خشونتبارتر تماشای به قتل رسیدنِ معصومیت به دستِ تاریکی. نکتهی ترسناکش اما اینجا نیست. نکتهی ترسناکش اینجا است که در پایان وقتی شکوه تاریکی را میبینی، دودل میشوی. وحشت از شرارتی آزاردهنده به چیزی که در برابرِ عظمتش به زانو در میآییم تغییرشکل میدهد.
Justice League: The Flashpoint Paradox حجم قابل توجهی از کارهایی را که DCEU هرگز موفق به انجام آنها نشد و احتمالا هیچوقت هم موفق به انجام آنها نخواهد شد، DC Animated Movie Universe به زیبایی با خلق انیمیشنهایی بزرگسالانه که صرفا برای پخش خانگی بدون اکران سینمایی آماده میشدند و در روزگار مدرن نیاز به بودجهی ساخت بسیار پایینی داشتند، به سرانجام رساند. این مجموعه با پخش انیمیشن «لیگ عدالت: پارادوکس فلشپوینت» در سال ۲۰۱۳ میلادی آغاز شد و در سال ۲۰۲۰ با «لیگ عدالت تاریک: جنگ آپوکالیپس» به پایان رسید؛ پایانی لایق توجه که باعث میشود اکنون بتوان جدیتر از قبل تماشای هر پانزده فیلم سری مورد بحث را به افراد علاقهمند به ابرقهرمان و ابرشرورهای دیسی توصیه کرد. داستان Justice League: The Flashpoint Paradox به خاطر تلاش یک نفر برای پاک کردن رویدادی تلخ از تاریخ رخ میدهد؛ وقتی که تغییری شاید کوچک در واقعیتهای پیشآمده موجی از تغییرات به وجود میآورد و نبردی خونین بین شزم و بتمن در مقابل واندر وومن و آکوامن را میسازد. اوج زیبایی داستان هم در این است که اگر از تماشای Justice League: The Flashpoint Paradox لذت بردید، به سرعت میتوانید با هیجان سراغ تماشای چند انیمیشن دیگر در همین مجموعهی اقتباسشده از روی کامیکهای دیسی بروید.
فیلم ایرانی شایعات 📀سال انتشار: 1399
⏰مدت زمان: 106 دقیقه
🔊زبان: فارسی
🌍کشور سازنده: ایران
🔥 ژانر: ایرانی , کمدی
🎬کارگردان: رحمان سیفی آزاد
✍️نویسنده: نیل سایمون
🌟ستارگان: احمد ساعتچیان , مجید صالحی , جواد عزتی ,
خلاصه داستان: تئاتر کمدی شایعات درباره چارلی معاون وزیر است که در مهمانی سالگرد ازدواج به گوش خودش شلیک کرده و میهمان ها تلاش می کنند که از هم این قضیه را پنهان کنند… دانلود کیفیت ۴۸۰p
دانلود کیفیت ۷۲۰p
دانلود کیفیت ۱۰۸۰p
دانلود کیفیت ۱۰۸۰p-HQ
دانلود کیفیت BLURAY
دانلود همه کیفیت ها
در ادامه خوشحال میشویم از نظرات شما در رابطه با فیلم های پیشنهاد شده مطلع شویم؛ همچنین شما نیز میتوانید فیلم های محبوب خود را مطرح کنید. شاد باشید.
I Am Legend غالب فیلمهایی که در یک دنیای آخرالزمانی گرفتارشده به زامبیها یا موجوداتی شبیه به آنها روی یک یا چند کاراکتر تمرکز میکنند، طراحی صحنه و جلوههای ویژهی میدانی و کامپیوتری قدرتمندی ندارند. ولی I Am Legend که در زمان اکران از یک ستارهی سینمایی در نقش اصلی و بودجهای به نسبت بهتر بهره میبرد، بارها در خلق سکانسهای شلوغ و جذبکننده از لحاظ بصری و به نمایش گذاشتن تصویری گسترده از دنیای نابودشدهی خود موفق ظاهر شد. اصلا شاید یکی از نقاط قوت اصلی I Am Legend در مقابل The Last Man on Earth و The Omega Man که دو اقتباس دیگر انجامشده از رمان نوشتهشده توسط ریچارد متیسون بودند، استفاده از تکنولوژیهای سینمایی قدرتمندتر باشد.فیلم در نسخهای تقریبا خالی از سکنه و کموبیش نابودشده از شهر نیویورک جریان دارد؛ شهری پرشده از اتومبیلهای بدون صاحب، علفهای رشدکرده در هر گوشه و کنار و جلوههایی حداقلی از زندگی حیوانات. انگار در دنیای I Am Legend طبیعت حق خود را از شهرهای مدرن پس گرفته است. در این بین یک مرد و سگ او مشغول نبرد دائمی برای زنده ماندن در روزهای ساکت و شبهای پر سروصدا هستند. ولی قصهی آنها از جایی به بعد پیچیدهتر از سطح انتظار درصد قابل توجهی از تماشاگرها میشود و البته که نقشآفرینی ویل اسمیت نیز کمک شایانی به روایت اثرگذارتر و پرکششتر فیلمنامه کرده است.
I Saw the Devil اگر بعد از دیدنِ «اُلدبوی» (Oldboy)، ساختهی پارک چان ووک فکر میکنید که غایتِ فیلمهای انتقاممحورِ کرهای را دیدهاید، باید بهتان خبر بدهم که پس حتما با شخصِ «من شیطان را دیدم» آشنا نشدهاید. و راستش را بخواهید کمی بهتان حسودی میکنم؛ نه فقط به خاطر اینکه دوست داشتم حافظهام پاک شود تا بتوانم آن را از نو ببینم، بلکه به خاطر اینکه بعد از دیدنِ آن احساس میکنید که بخشی از روحتان برای همیشه سیاه شده است. از قدیم گفتهاند هیچکس مثل کرهایها فیلمهای ژانر نمیسازند و اگر فقط یک نفر بتواند روی دستِ آنها بلند شود، خود کرهایها خواهند بود. و تنها مدرکی که برای اثباتِ این ادعا لازم است، «من شیطان را دیدم» است. پس شاید «اُلدبوی» حکمِ مشهورترین نمایندهی تراژدیهای خشونتبارِ سینمای کرهجنوبی را داشته باشد، اما خون و خونریزیهای «اُلدبوی» در مقایسه با «من شیطان را دیدم»، بچهبازی هستند. احتمالا هیچ داستانی به اندازهی ایدهی سادهی «مردی در جستجوی انتقام»، بدویتر و جذابتر نیست. گرچه از آغازِ سینما تاکنون، انتقام بهعنوان انگیزهبخش و ساختارِ داستانگویی، قدرتِ تریلرها و فیلمهای ترسناکِ بیشماری را در مسیر رسیدنِ به نتیجهگیری خونآلودشان تأمین کرده است، اما به ندرت میتوان فیلمی مثل «من شیطان را دیدم» را پیدا کرد که از چنین مسیرِ سادیستی و دردناکی برای صحبت دربارهی بیهودگی انتقامجویی عبور کرده است؛ این فیلم در بیپردهترین حالتِ ممکن بهمان یادآوری میکند وقتی نیاز به رضایتمندی شخصی، عدالتجویی را تحتشعاع قرار میدهد، همه به نابودی کشیده میشوند و هیچکس فارغ از اینکه چقدر بیگناه است، از ویرانی جان سالم به در نخواهد بود. چویی مین-سیک که اتفاقا نقشآفرینی شخصیتِ اصلی «اُلدبوی» را برعهده داشته، در اینجا نقشِ یک راننده اتوبوسِ مدرسه به اسم جانگ کیونگ-چول را ایفا میکند؛ کسی که نیازِ غیرقابلکنترلی در زمینهی کُشتن و تکهتکه کردنِ زنان جوان احساس میکند. او بعد اینکه نامزدِ یک مامورِ سرویسِ مخفی به اسم کیم سو-هیون را میرباید و به قتل میرساند، تحتِ تعقیبِ کیم سو-هیون قرار میگیرد. کیم فقط به یک چیز فکر میکند: انتقام. هم برای آزاد کردنِ خشم و تنفرِ خودش و هم برای آرام کردنِ قلبِ شکستهی پدرزنش که رئیس پلیس است. در اکثرِ فیلمهای انتقامجویانه، بیشترِ زمانِ فیلم به چالشهای یافتنِ قاتل اختصاص دارد، اما «من شیطان را دیدم» فرق میکند. کشفِ هویت و گرفتنِ مچِ قاتل خیلی سریعتر از چیزی که انتظار داریم اتفاق میافتد؛ چرا که این فیلم دربارهی این نیست که آیا کیم قادر خواهد بود قاتل را پیدا کند یا نه؛ بلکه دربارهی این است که وقتی قاتل را پیدا کرد، با او چه کار خواهد کرد. طبیعتا هدفِ کیم دادگاهی کردنِ قاتل نیست، اما کُشتنِ سریع او هم نیست. در عوض کیم قصد دارد زجر کشیدنِ قاتلِ نامزدش را چه از لحاظ روانی و چه از لحاظ فیزیکی به چشمانِ خودش ببیند؛ او میخواهد طی یک موش و گربهبازی، آنقدر قاتل را از لحاظ فیزیکی شکنجه کند و آنقدر از لحاظ روانی تحتفشار قرار بدهد که او به غلط کردم غلط کردم بیافتد. او میخواهد کاری کند تا قاتل درد و رنج و ترسِ مقتولهایش را احساس کند؛ کاری که تا قاتل نیز مثل مقتولهایش همیشه از ترسِ نگاهی که تعقیبش میکند و نمیگذارد یک آب خوش از گلویش پایین برود، آرامش نداشته باشد. شاید در ابتدا دیدنِ زجر کشیدنِ قاتلی که تا همین چند دقیقه پیش اعمالِ هولناکی را از او دیده بودیم هیجانانگیز باشد، اما فیلم به تدریجِ خطِ جداکنندهی پروتاگونیست و آنتاگونیست را کمرنگ و کمرنگتر میکند. کمکم متمایز کردنِ شکارچی و قربانی غیرممکن میشود. شاید برای دیدنِ انتقام آمده باشیم، اما از یک جایی به بعد به این نتیجه میرسیم که «دیگه کافیه». اما از آنجایی که داریم دربارهی فیلمِ ترسناکی دربارهی وحشتِ گلاویز شدن با شیطان و زُل زدن به درونِ چشمانش صحبت میکنیم، پس هرگز هیچ چیزی کافی نیست. کیم برای وارد کردنِ درد و رنجِ مشابهای روی قاتلِ نامزدش و لذت بردن از آن، باید خود به شیطانی که قادر به لذت بردن از درد و رنجِ تحمیل کرده به دیگران است تبدیل شود. «من شیطان را دیدم» کلکسیونی از لحظاتِ وحشتناک است؛ از تلبار کردنِ جنازهی آدمها روی یکدیگر تا آدمخواری؛ از جمجمههایی که با میله و چکش متلاشی میشوند تا وقت گذراندن در قصابی شخصی یک قاتل؛ اما شاید هیچ چیزی ترسناکتر از تماشای سقوطِ تراژیکِ یک انسان به اعماقِ جهنم برای دیدنِ ترس در چشمانِ خالی از احساسِ شیطان نیست.
Black Swan یکی از موتیفهای تکرارشونده در فیلمهای ترسناکِ ، ترسهای نشات گرفته از ذهنِ متزلزل و آشفتهی خود کاراکترهاست؛ آنها در آن واحد قربانی و مهاجم هستند؛ آنها به هر جای دورافتادهای که فرار کنند و در هر مکانِ مستحکمی پناه بگیرد، محتوای سمی داخلِ جمجمهشان را نیز همراهبا خودشان حمل میکنند. اما اگر یک فیلم وجود داشته باشد که تکاندهندهتر از هر فیلمِ دیگری در این فهرست به این ترس میپردازد، آن «قوی سیاه» است؛ چیزی که البته با نیمنگاهی به کارنامهی خالقش چندان تعجببرانگیز نیست. دارن آرنوفسکی فیلمسازی است که بارها با امثالِ «پی»، «کشتیگیر» یا «مرثیهای برای یک رویا» (که سومی خودش یک پا فیلم ترسناک است) ثابت کرده که مهارتِ ویژهای در جراحی کردنِ مغزِ انسان دارد و او با «قوی سیاه»، هیجانانگیزترین اتاقِ عملش را برپا میکند. کاراکترهای فیلمهای آرنوفسکی همه بهنوعی بهطرز بیمارگونهای معتاد هستند و تمام فکر و ذکرشان درگیر یک چیز شده است و این موضوع تاکنون به اندازهی «قوی سیاه» اینقدر هولناک نبوده است. «قوی سیاه» که بهطرز نبوغآمیزی از ابتدا تا انتها روی محور زیبایی و وحشت حرکت میکند، روایتگر عشقی متحول شده به یک عقدهی روحی است که درنهایت به کاتالیزورِ سلسله اتفاقاتی که به یک خودتخریبی تمامعیار منتهی میشود تبدیل میشود. داستان پیرامونِ دخترِ جوانی به اسم نینا میچرخد؛ یک رقاصِ بالهی بااستعداد و ماهر اما سادهلوح و معصوم که برای بازی کردنِ نقشِ لطیف و ظریفِ شخصیتِ قوی سفید در نمایشِ بعدی شرکتش، ایدهآل است. نینا اما در حالی دوست دارد نقشِ شخصیتِ حیلهگر و شیطانی قوی سیاه را بازی کند که قادر نیست بهطرز متقاعدکنندهای پرسونای تاریکِ این شخصیت را اجرا کند. بنابراین نینا در تلاشِ دیوانهوارش برای قرار گرفتن در فضای ذهنی تاریکِ کاراکترِ قوی سیاه، کمکم عقلش را از دست میدهد و درنهایت طرفِ تاریک و هولناکش را به قیمتِ از دست دادن همهچیز کشف میکند. نینا در رقابت با همکارش لیلی که خطر و شکوفایی جنسی کاراکترِ قوی سیاه را نمایندگی میکند، از خود بیخود میشود. خیلی طول نمیکشد که نینا توهم میزند؛ نقاشیها حرکت میکنند، چهرهها تغییرشکل میدهند، زخمهایی روی پوستش پدیدار میشوند، دلهره و پارانویا تمام ارتباطاتش را زهرآگین میکند، بدنش شروع به تغییر کردن میکند، پرهایی از روی سطحِ بدنش جوانه میزنند و بالهایی از کتفهایش بیرون میجهند. نینا توسط نقشش جنزده شده است. نتیجه داستانی است که به جدالِ احساساتِ متناقض تبدیل میشود؛ «قوی سیاه» در آن واحد همچون یک کابوس، پریشانکننده است و همچون یک جفت لبهای سرخ، اغواگر است؛ یک لحظه همچون تماشای دلبریهای یک رقاصِ باله، افسونکننده میشود و لحظهای دیگر لبریز از درد و قتل و خصومت. «قوی سیاه» روایتگرِ شرارتِ فریبندهای به اسمِ احساس بینقصبودن کردن است که ترسناک است، اما واقعیت این است که فقط به این دلیل اینقدر زیبا است چون سوختش را از وحشت تأمین میکند؛ دربارهی احساسی که میدانیم نهایتش چیزی به جز خودویرانگری نیست، اما نمیتوانیم جلوی خودمان را از هیپنوتیزمشدن توسط چشمانِ افعیگونهاش بگیریم. آرنوفسکی با ترکیب ماهیتِ مریضِ فیلمهای ابتدایی دیوید کراننبرگ، پارانویای بیسروصدای تریلرهای رومن پولانسکی و تدوینِ نازکبُینِ انیمههای ژاپنی به یک تجربهی منحصربهفرد دست یافته است. کارگردانی آرنوفسکی که در آن واحد سراسیمه و بهطرز شوکهکنندهای دقیق است، به این معنی است که به همان اندازه که با کاراکترهایش صمیمی میشود، به همان اندازه هم به لحظاتِ سیال و سلیسی از درهمتنیدگی تصاویرِ پُرهرج و مرج و موسیقی کلاسیکِ تسخیرکنندهی کلینت منسل دست یافته است. درواقع گویی دوربین روی شانههای نینا سوار شده است. نتیجه فیلمی است که به مثابهی تماشای شکنجه شدنِ یک گنجشک، به احساساتتان هجوم میآورد. راهروهای باریک، واگنهای مترو، فضاهای بازِ اما خالی شهری، هرکدام به نوعِ خودشان بیمناک هستند؛ شاید یک شخصِ تک و تنها به سمت تو قدم برمیدارد یا شاید هم هیچ جنبدهای در اطرافت دیده نمیشود؛ چه تنها باشی و چه در میان دریایی از انسانها، احساس امنیت نمیکنی. «قوی سیاه» فیلمی پُر از خون و خونریزی نیست، اما خشونتِ بیسروصدای خودش را دارد؛ ناخنهای شکستهی شصتِ پا؛ ناخنهای پارهشده؛ استخوانهای خسته؛ بدنهای کبود و کوفته؛ زخمهای عمیق. و از همه خشونتبارتر تماشای به قتل رسیدنِ معصومیت به دستِ تاریکی. نکتهی ترسناکش اما اینجا نیست. نکتهی ترسناکش اینجا است که در پایان وقتی شکوه تاریکی را میبینی، دودل میشوی. وحشت از شرارتی آزاردهنده به چیزی که در برابرِ عظمتش به زانو در میآییم تغییرشکل میدهد.
Justice League: The Flashpoint Paradox حجم قابل توجهی از کارهایی را که DCEU هرگز موفق به انجام آنها نشد و احتمالا هیچوقت هم موفق به انجام آنها نخواهد شد، DC Animated Movie Universe به زیبایی با خلق انیمیشنهایی بزرگسالانه که صرفا برای پخش خانگی بدون اکران سینمایی آماده میشدند و در روزگار مدرن نیاز به بودجهی ساخت بسیار پایینی داشتند، به سرانجام رساند. این مجموعه با پخش انیمیشن «لیگ عدالت: پارادوکس فلشپوینت» در سال ۲۰۱۳ میلادی آغاز شد و در سال ۲۰۲۰ با «لیگ عدالت تاریک: جنگ آپوکالیپس» به پایان رسید؛ پایانی لایق توجه که باعث میشود اکنون بتوان جدیتر از قبل تماشای هر پانزده فیلم سری مورد بحث را به افراد علاقهمند به ابرقهرمان و ابرشرورهای دیسی توصیه کرد. داستان Justice League: The Flashpoint Paradox به خاطر تلاش یک نفر برای پاک کردن رویدادی تلخ از تاریخ رخ میدهد؛ وقتی که تغییری شاید کوچک در واقعیتهای پیشآمده موجی از تغییرات به وجود میآورد و نبردی خونین بین شزم و بتمن در مقابل واندر وومن و آکوامن را میسازد. اوج زیبایی داستان هم در این است که اگر از تماشای Justice League: The Flashpoint Paradox لذت بردید، به سرعت میتوانید با هیجان سراغ تماشای چند انیمیشن دیگر در همین مجموعهی اقتباسشده از روی کامیکهای دیسی بروید.
فیلم ایرانی شایعات 📀سال انتشار: 1399
⏰مدت زمان: 106 دقیقه
🔊زبان: فارسی
🌍کشور سازنده: ایران
🔥 ژانر: ایرانی , کمدی
🎬کارگردان: رحمان سیفی آزاد
✍️نویسنده: نیل سایمون
🌟ستارگان: احمد ساعتچیان , مجید صالحی , جواد عزتی ,
خلاصه داستان: تئاتر کمدی شایعات درباره چارلی معاون وزیر است که در مهمانی سالگرد ازدواج به گوش خودش شلیک کرده و میهمان ها تلاش می کنند که از هم این قضیه را پنهان کنند… دانلود کیفیت ۴۸۰p
دانلود کیفیت ۷۲۰p
دانلود کیفیت ۱۰۸۰p
دانلود کیفیت ۱۰۸۰p-HQ
دانلود کیفیت BLURAY
دانلود همه کیفیت ها
در ادامه خوشحال میشویم از نظرات شما در رابطه با فیلم های پیشنهاد شده مطلع شویم؛ همچنین شما نیز میتوانید فیلم های محبوب خود را مطرح کنید. شاد باشید.
دیدگاه ها